بازدید: 185
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم میپرد نشانهی چیست
شنیدهام که میاید کسی به مهمانی
تو ای خلاصهی غمهای مانده در دل من
بیا که وا رهم این بغضهای زندانی
تو ای تمام رایحهی نرگسان روی زمین
بیا که این غم هجرت غمیست طولانی
ندیده چشم ترم روی چونمهت محبوب
بیا که آب دو چشمم یمیست طوفانی
شکوه نام تو جان مایهی سخنهایم
بیا که لال شوم زان جمال نورانی
سپیده میزند از مشرق زمین هر روز
نفس شماره زند پس چرا نمیآیی؟